گزارش کویر شهداد : این سفر نه از پنجشنبه، بیست و سوم  آذر ماه یکهزار و چهارصد و دو و نه از اعلام برنامه های پاییزی باشگاه ردپا، بلکه از دیرگاهی پیشتر، آنجا که کویر با تمام وسوسه هایش ذهن ما را به خود خواند، آغاز شد.
بارش اندک روز قبل، هوا را کمی زمستانی کرده است.
میعادگاه میدان معلم شیراز بخشی از خاطرات همنوردان ردپا شده است و این بار این میدان خاطره انگیز، ساعت بیست دو و پنج دقیقه اتوبوس ما را بسمت کویر شهداد بدرقه می کند.
ابتکار مسوولان فرهنگی این گروه سی و سه نفری، از همان ابتدا سفری به یادماندنی کویر شهداد را نوید می دهد.
از کنار «مهارلو»ی همیشه بیدار می گذریم. نخستین درنگ بین راه، «سیف آباد»، نرسیده به «سروستان»، اقامتگاه گردشگری ملی، در ساعت  بیست و سه و ده دقیقه است.
نیمه شب رسیده و حوالی «امامزاده اسماعیل» نوای خاطره انگیز لالایی، همراهان را به خواب دعوت می کند اما مگر می شود لطف همراهی کویر شهداد را به این سادگی ها به خواب سپرد!؟
دقایقی بعد یعنی هفده دقیقه بامداد بیست و چهارم آذرماه، به پلیس راه فسا_استهبان می رسیم. یک بامداد از «استهبان» به سوی «نیریز» می رویم و همچنان بیداریم و از هیجان همراهی و نشاط دورهمی بی‌دغدغه سرمست.
جاده ما را از کنار آرامگاه «بختگان» عبور می دهد. بخت گویا با بختگان یار نبود؛ آبی شفافی که دیروز چهره آسمان را در دل خود قاب می کرد، امروز شوره زار رنجوری است که گردبادها آه او را تا آسمان می برند.
از مرز فارس و کرمان، به سوی «سیرجان» مسیر را ادامه می دهیم. پسته کرمان از شنیدن پیغام انگور شیراز،  لب به خنده می گشاید.
شب را به تاخت به سوی خاور، منزلگاه خورشید می تازیم.
فرشته سپیده دم، بال سپیدش را بر زمین گسترده و ما «بردسیر» را به سوی کرمان پشت سر می گذاریم. تپه های بین راه با گرد برف آذین شده‌اند.
هفت صبح از کرمان می گذریم و راهمان را از دل «جوپار» پی می گیریم.
برای خوردن صبحانه، میان جوپار برف پوش، حوالی «سیرچ»، شال و کلاه می کنیم و عزم دیدار سیرچ، ساعت نه، ما را به حرکت وا می دارد.
سیرچ روستای آبادی است که دامان جوپار را چین های رنگارنگ انداخته است. از روستا و سرو کهن اش بازدید می کنیم. قله جوپار ما را به خود می خواند اما پژواک فریاد لوت در گوش و جانمان طنین افکنده است. نه و چهل و پنج با سه هزار سال قصه سرو از این دیار و مردمانی که آمدند و رفتند وداع می کنیم و مزه نان داغ محلی سیرچ را برای همیشه یادگار می بریم.
در حاشیه جاده، باغستان های روستای چهار فرسنگ، آخرین صف آرایی های ارتش کوهستان برابر کویر است.
و اینک لوت!
بانوی گیتی! ای ایران! چه رنجها کشیده ای و چه تلخی ها چشیده ای که اینچنین از داغ بر سینه، تفتیده ای!
«شهداد»؛ نامی که تداعی گر کویر و شب های پر ستاره است؛ ساعت ده و سی و پنج به شهر وارد می شویم. مرکز بخش است؛ مردم اش به کشاورزی مشغول و کشت معروفشان «سیر». ساختمان آب انبار «حاج محمدتقی» از دوره قاجار تا به امروز پابرجاست. پنجاه و دو پله دهلیزش راه به مخزنی دارد که در آن از صدای پای آب خبری نیست؛ تنها طنین قدم های خودمان به گوش می رسد.
وعده گاه ما روستای«شفیع آباد» است که برای رسیدن به آن حدود هفتصد کیلومتر جاده را طی کرده ایم. یازده و بیست دقیقه رسیدیم اما چندان فرصتی برای درنگ نیست. در دو اقامتگاه بوم گردی جاگیر شدیم. لباسی عوض کردیم و آماده خوردن بزقرمه و آبگوشت شدیم. 
ساعت سیزده در هیأت یک کاروان با پنج خودرو آفرود, به قصد «گندم بریان» در فاصله شصت کیلومتری از اقامتگاه، به دل لوت زدیم. لوت اما به راحتی با غریبه ها مانوس نمی‌شود؛ کمی نا آرام است و گرد و خاک می کند. با تصور شروع توفان راه رفته را باز می گردیم و برای هماهنگی بیشتر در حاشیه جاده و در هیاهوی باد و شن، درنگ می کنیم. تدبیر سرپرستان، با اطمینان «مارشال» آفرود رانان سازگار شد و دوباره به دل لوت زدیم. جاده کویری، گویا مسیر قدیمی حمل بار خرما و پرتغال به سوی مشهد است.
کلوت ها، این برج های پادشاهی کویر و درختانی که بر بلندای تپه های شنی در برابر بادها و توفان ها سرفراز ایستاده بودند، خودنمایی می کنند. (با راهنمایی یکی از  مسوولان فرهنگی گروه، سرکار خانم فاطمه حجتی، از کتاب خاطرات ۶۰ سال کوهنوردی احمد معرفت، دانستم که پدیده «نبکا» همین درختان قد برافراشته بر شنزارها است که ریشه های آن با جذب شن و سنگهای کویر، برابر خشکی هوا و توفان ها ایستادگی کرده، گلدان های کویری را ایجاد می کند)
لوت ما را پذیرفته و آرام گرفته و آسمان، پرده ابرها را کنار زده است. ساعت پانزده به ساحل رودخانه دائمی «رود شور» در منطقه گندم بریان می رسیم. شگفتی های طبیعت پایان ناپذیر است؛ رودخانه دائمی در دل کویری که گرمترین دمای ایران (یا جهان) را ثبت کرده است!

این رود از «راور» کرمان و «بیرجند» خراسان جنوبی سرچشمه می گیرد.
ردپا که عادت به صعود دارد، این بار تا ارتفاع دویست و سی و چهار متری زمین فرود آمده است. اما بلندی های گندم بریان کافی بود تا اشتیاق اوج گرفتن دوباره بیدار شود. سنگ های تیره آتشفشانی که در دل کلوت ها آرام گرفته اند جای پایمان را برای بالا رفتن محکم می کنند. «دست به کلوت» ! می شویم و بالا می رویم.
حالا وقت لذت بردن از پهنه آتشفشانی گندم بریان است با منظره پیچش های رود شور و طعم کیک!
خورشید را که آرام آرام در گهواره دشت به خواب می رفت، وداع می گوییم و برای بازگشت مهیا می شویم. میانه راه شب جادویی کویر فرا می رسد. کنار نزدیک ترین کلوت ها به جاده، برای شرکت در ضیافت ستاره ها می ایستیم. آسمان شب هر چه دارد بی اغماض پیش رویمان گذاشته است و لبخند ماه نو در افق غربی آسمان حکایت از رضایت میزبان دارد.
هجده و ده دقیقه از آخرین کلوت ها خداحافظی می کنیم و دقایقی بعد به شفیع آباد باز می گردیم.
تا گرد و غبار راه و گرسنگی را می زداییم، محیط امن و سلامت گروه، کودک درونمان را به خروش می آورد و میزبان هم با شعله های آتش، مهیای دورهمی خاطره انگیزی می‌شود  که تحکیم کننده همدلی و نویدگر دوستی پایدار است.
شب به نیمه رسیده و ما به سختی می توانیم از جلوه گری ستاره ها در شب کویر، دل بکنیم و تن به خواب بسپاریم.
صبح بیست و پنجم آذرماه، همراهان با اشتیاق، در کنار قلعه قدیمی «سیف آباد», روستای همجوار شفیع آباد، طلوع خورشید را انتظار می کشند. ساعت شش و بیست و هشت با کرشمه طلیعه اش به وجد می آییم و با اشتهای تمام صبحانه را با خوشرویی میزبان می خوریم.
شفیع آباد قلعه و کاروانسرایی دارد که تا همین یک نسل پیش و تا اواخر دهه چهل خورشیدی مأمن روستاییان بوده است. بازدید از این قلعه و کاروانسرا که برج های پابرجایش، نقش معماری این  کهن دیار را بر خود دارد، آخرین درنگ ما در شهداد است.
نه و سی دقیقه به سوی «ماهان» به جاده می زنیم. یک ساعت و نیم بعد چنارهای دو سوی خیابان اصلی شهر، قصردشت شیراز را برایمان تداعی می کند.
«ذره ای نیست که خورشید در او پیدا نیست
قطره ای نیست در این بحر که او با ما نیست»
از آرامگاه شاه نعمت الله ولی، سرسلسله دراویش نعمت الهی در ایران که همین امروز هم پیروانش سر بر آستان ارادتش می سایند و اذن ورود می گیرند، بازدید می کنیم. بقعه ای کم پیرایه که در عین سادگی، ارادتمندان را در کنج محرابش فرا می خواند.
ماهان مقصد دیگری هم دارد. بهشتی معلق در آسمان!
همراهان، پیش از ترک شهر، از سوغات کرمان بهره ها می برند! در سرزمین «قاووت» (قوتو) و «کلمپه» هستیم و گریزی از وسوسه شیرین و لذیذ آن نیست!
سیزده و پنج دقیقه به باغ شاهزاده (شازده) ماهان وارد می شویم؛ یادگاری از دوران قاجار که حدود هشتاد سال پیش از وراث خریداری شده و پس از مرمت، در سال ۱۳۵۴ به ثبت ملی رسیده است. باغ گویا بهشتی است که از دل زمین کنده شده و در آسمان معلق است.
پس از گردش در باغ و خوردن ناهار، پانزده و بیست دقیقه، از باغ شازده خداحافظی می کنیم و دوباره به جاده می‌زنیم. این بار با کوله بارهایی انباشته از یاد و یادگاری پادشاهی لوت، هزار و جوپار به سوی قلمرو ارژن، دلو و دراک!
گاهی پایان و بازگشت حسی حزن انگیز دارد اما این برای همراهان ما صدق نمی کند. همان شور و هیجان و همان نشاط و شادابی دو شب گذشته, امشب هم میهمان دل های گرم «ردپاییان» است.
حوالی «قطرویه» درنگی ناخواسته پیش می آید؛ تا رانندگان، اتوبوس را پنچرگیری کنند،  ما هم به مصاف گرسنگی می رویم و دوباره به راه می زنیم. شب از نیمه گذشته و کم کم اتوبوس آرام می گیرد.
حالا مهماندار، فرود هواپیمای ردپا را در میدان معلم اعلام می کند. ساعت نزدیک دو بامداد بیست و ششم آذر ماه یکهزار و چهارصد و دو.
گزارش نویس کویر شهداد : محمد مهدی علی اکبری


اشتراک گذاری :  |   |   |   |   |   | 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.