شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی.
اولی گفت: من صلح هستم! 
با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد.
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت.
سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت. 

 دومی گفت: من ایمان هستم!
  با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم، 
 و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، 
 وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد.
*****
 شمع سوم گفت: من عشق هستم!
 ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم.
  مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند، 
 آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد.
 *****
 ناگهان … پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید 
 و گفت: چرا خاموش شده اید؟
 قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن.
 *****
 سپس شمع چهارم گفت:
 نترس تا زمانی که من روشن هستم میتوانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم.
 من امید هستم!
 کودک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد. 
 چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگیتان خاموش نشود.
 چراکه هر یک از ما می توانیم 
 امید، ایمان، صلح و عشق
 را حفظ و نگهداری کنیم.

  • مدیر سایت
  • ۲۶ اسفند ۱۳۹۰
  • 284 بازدید

اشتراک گذاری :  |   |   |   |   |   | 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.