روز شمار برنامه برودپیک
قبل از برنامه به اعضا تیم قول دادم که اجازه نخواهم داد ترس یا حواشی کوهنوردی در تصمیماتم تاثیر بگذارد. به این قول در برنامه پایبند ماندم. حالا بعد از این ضایعه دردناک قصد دارم بازهم به این قول پایبند باشم و نگذارم مسائل حاشیه ای آنچه حق این عزیزان، خانواده های محترمشان و جامعه کوهنوردی است تاثیر گذارد.

در این چند روز و با مراجعه به سایتهای خبری و وبلاگهای کوهنوردی متوجه شدم اطلاعات غلطی در بین مردم در مورد این صعود در گردش است. به نوبه خود از این بابت پوزش می طلبم و سعی دارم در این گزارش روزشمار تا آنجا که ممکن است به بعضی از این شبهات خاتمه دهم. این گزارش حاوی نقد و تحلیل نیست و فقط به ذکر وقایع و توضیحاتی روشنگرانه پرداخته ام که شخصا شاهد آنها بوده ام.

 (ساعتها به وقت محلی است)

5 تیر – 26 ژوئن

بعد از 6 روز که از آسکولی راه افتادیم امروز به بیس کمپ رسیدیم.

6 تیر – 27 ژوئن

امروز به استراحت و جابجایی وسایل پرداختیم. برنامه هم هوایی را به این صورت ترتیب دادم که با حمل 3 روز تدارکات و امکانات دیگر به تدریج به کمپ پیشرفته، کمپ 1 و سپس کمپ 2 برویم. برای صرفه جویی در بار حداقل مواد غذایی را به همراه می بردیم. این شیوه خلاف هم هوایی به سبک معمول اغلب کوهنوردان است. برای اولین بار در برنامه راکاپوشی با صحبتی که با کوهنوردان بزرگ اوکرایینی داشتیم با این روش آشنا شده بودم ولی تا به حال آن را امتحان نکرده بودم. آنها می گفتند این شیوه در بین کوهنوردان شرقی مرسوم است که برای هم هوایی به ارتفاع می روند و در همانجا می خوابند (climb high, sleep high). البته برای به حداقل رساندن عوارض صعود سریع به ارتفاعات بهتر است فاصله این صعود و شب مانی در بالا تا حد امکان کم باشد. شرایط ایده آل صعود تنها 300 متر ارتفاع در روز است. توضیح اینکه در روش معمول کوهنوردان غربی به ارتفاع صعود می شود و برای استراحت به پایین بازگشت می شود (climb high, sleep down).

7 تیر – 28 ژوئن

صبح حوالی 7:30 راه افتادیم و ساعت حدود 11:30 به ارتفاع 5300 به جایی که بعضی به آن کمپ اصلی پیشرفته (ABC) می گویند رسیدیم. به جز من همه وضعیت خوبی از نظر تطبیق با ارتفاع داشته و هیچ مشکلی با ارتفاع آنجا نداشتند. اما من سر درد بسیار شدیدی داشتم که با خوردن قرص مسکن هم خوب نمی شد. (فکر می کنم دلیل اصلی اختلاف سرعت هم هوایی من با بقیه در این بود که محل زندگی من 1000 متر از دیگران پایین تر بود. ضمن اینکه بقیه اعضا در ارتفاعات بالا هم کوهنوردی می کردند. امکانی که برای من وجود نداشت). مسیر طناب ثابت گذاری شده بود و ما تماما در طناب حرکت می کردیم.

8 تیر – 29 ژوئن

صبح قبل از حرکت تیم بزرگ اتریشی-آلمانی را دیدیم که خارج از طناب ثابت و به صورت زیگزاگ حرکت می کند. برایمان جالب بود و از آن به بعد ما هم در بسیاری اوقات همین رویه را انتخاب کردیم.

ساعت 7:30 حرکت کردیم و ساعت 9-الی 9:30 به کمپ 1 در ارتفاع 5650 متر رسیدیم. همگی از نظر تطابق با ارتفاع وضعیت خوبی داشتیم.

9 تیر – 30 ژوئن

ساعت 7 راه افتادیم و حدود ساعت 11-11:30 به کمپ 2 در ارتفاع 6100 متر رسیدیم. از صبح هوا چندان خوب نبود و باد سردی می وزید. بچه ها در یک چادر 3 نفره جمع شده بودند. من با سر دردی که از صبح شروع شده بود و هر لحظه بدتر می شد صعود می کردم. وقتی به کمپ 2 رسیدم سر دردم بار دیگر بسیار شدید بود. افشین یک چادر دو نفره زد و من و او به داخل آن رفتیم. بقیه در همان چادر 3 نفره مانند. مقداری از سطح زیر چادر عملا خالی بود و آنها شب ناخوشایندی را سپری کردند.

بقیه بچه ها هیچ مشکلی از نظر هم هوایی نداشتند و حال همگی شان خوب بود.

10 تیر – 1 جولای

از نیمه های شب برف خفیفی باریدن گرفته بود و باد شدیدی هم می وزید. صبح ساعت 7:30 بعد از گذاشتن بارها در میان باد شدید به پایین سرازیر شدیم. سردردم تقریبا قطع شده بود. ساعت حدود 10:30 به بیس کمپ رسیدیم.

11 تیر – 2 جولای

امروز تقریبا تمام روز برف می بارید. خوشحال بودم که به موقع هم هوایی دوره اول تمام شده است.

12 تیر – 3 جولای

امروز را در کمپ اصلی استراحت کردیم. هوا آفتابی بود. برای دوره بعدی هم هوایی تا کمپ 3 به همان شیوه قبلی برنامه ریزی کردیم یعنی صعود به بالا و خواب در بالا.

برای صعود مسیر جدید علاوه بر تراورسی که در نهایت صعود شد (از ارتفاع حدود 7050متر) یک گزینه دیگر را هم در نظر گرفته بودم به این ترتیب که بعد از ارتفاع 6600 متر به سمت جبهه غربی تروارس کنیم. این گزینه مزایا و معایبی برای خود داشت. مزیت آن این بود که از جایی تراورس می شد که شیب کمتری داشت و البته کوتاه تر هم بود. معایب آن از این قرار بود که اولا یخچال های آویزان بالا دست آن را تهدید می کرد و دوما می بایست بیش از 300 متر صعود تا جایی انجام شود که در صورت تراورس از ارتفاع حدود 7000 متر می شد از آن صرف نظر کرد. به هر حال تصمیم نهایی را به رسیدن به کمپ 3 و بررسی مجدد تروارس کردم.

13 تیر – 4 جولای

ساعت 5:45 از بیس کمپ حرکت را شروع کردیم. قبل از کمپ 1 تکه سنگی به بالای زانوی مجتبی خورد. فریاد بلندی کشید و سر جای خود نشست. من و افشین نزدیک او بودیم و به سرعت خود را به او رساندیم. خارج از طناب ثابت بودیم و سریعا یک کارگاه زدیم و خودمان و مجتبی را در کارگاه قرار دادیم. آقای برهمنی هم که نزدیک ما بود طناب ثابت را به نزدیک ما آورد. خونریزی وجود نداشت و به دلیل اصابت سنگ به ناحیه عضلانی خوشبختانه شکستگی هم رخ نداده بود اما جای اصابت سنگ متورم شده بود. بعد از مدتی مجتبی گفت دردش کمتر شده و می تواند حداقل تا کمپ 1 صعود کند. حتی اجازه نداد کوله اش را بگیریم. در کمپ 1 آیدین و پویا منتظر ما بودند. مجتبی گفت بهتر است 2 ساعتی استراحت کند تا معلوم شود وضعیت زانویش چگونه است. اگر بدتر می شد می بایست پایین برویم والا می توانست ادامه دهد.

از آیدین و پویا خواستم منتظر بمانند تا اگر مجتبی نیاز به کمک داشت او را به پایین منتقل کنیم.

تا ساعت 1 صبر کردیم. مجتبی می گفت دردش بهتر شده و می تواند صعود را ادامه دهد. بنابراین همگی به سمت کمپ 2 حرکت کردیم و در نهایت ساعت 4-5 به کمپ 2 رسیدیم. آیدین و پویا و مجتبی برای یک چادر 3 نفره سکویی پیدا کردند و چادرشان را زدند.

14 تیر – 5 جولای

من و افشین حدود ساعت 7:30 و بقیه بچه ها یک ساعتی بعد به راه افتادیم. باز از صبح که راه افتادیم سر درد داشتم. قرار بود امروز در ارتفاع 6600 متر چادر بزنیم. این محل شیبی کمی بیشتر از محل کمپ 3 دارد ولی برای زدن چادر کاملا مناسب است. در صورتیکه می خواستیم مسیر جدید را از اینجا شروع کنیم این محل تبدیل می شد به کمپ 3 ما.

آیدین، پویا، و مجتبی با اینکه یک ساعت دیرتر از ما راه افتاده بودند یک ساعتی زودتر از من به محل کمپ رسیدند. قدمهای آخر را بسیار به سختی بر می داشتم. به یاد روز صعود راکاپوشی افتادم. در راکاپوشی تنها یک روز بسیار سخت داشتم. اما در این برنامه انگار برای هر مرحله هم هوایی می بایست زجر زیادی بکشم. مجتبی از درد دندان شکایت می کرد و می گفت احتملا یکی از علائم عدم هم هوایی مناسب است. بقیه همچنان هیچ مشکلی نداشتند. برنامه ریزی اولیه برای روز بعد از این قرار بود که یک روز را آنجا بمانیم و روز بعد از آن بدون بار تا ارتفاع 7000 متر و محل کمپ 3 مسیر عادی صعود کنیم و برگردیم. آیدین و پویا خواستند که روز بعد به کمپ 3 بروند و در همانجا بخوابند. مجتبی خواست تا کمپ 3 با آنها برود و همان روز بازگردد چون درد دندانش او را ناراحت می کرد. با هر دوی آنها موافقت کردم.

15 تیر – 6 جولای

افشین چشمانش را برف زده بود که مجتبی با دادن داروهای مناسب باعث شد درد چشمانش به سرعت خوب شود. آیدین و پویا با حمل یک چادر 3 نفره به کمپ 3 رفتند و مجتبی بعد از همراهی با آنها تا کمپ 3 به پایین بازگشت. من و افشین آن روز را در همان محل گذراندیم.

مجتبی حدود ساعت 1 به زیر کمپ 1 رسیده بود که دید یکی از کوهنوردان آمریکایی (برایان) که با ما در کمپ اصلی در یک مجموعه قرار داشت پایش شکسته و «جان» کوهنورد دیگر آمریکایی به تنهایی او را پایین می برد. او هم دست به کار شده و به امر کمک رسانی مشغول شده بود. با توجه به تخصصش در امر امداد کوهستان در سازمان آتش نشانی توانسته بود فرود را بسیار تسریع کند. تا ساعت 4 به ABC می رسند. این ساعت تماس رادیویی آمریکایی ها با بیس کمپ بود. در این موقع تماس برقرار می شود و تقاضای کمک صورت می گیرد. یک گروه کوهنورد پاکستانی که برای نصب طناب ثابت (و کسب درآمد از این طریق) در منطقه بودند به کمک آنها شتافته و مجتبی با دیدن نفرات زیاد ادامه کار را به آنها محول کرده و خود به کمپ اصلی می آید.

آن شب این خبر به ما رسید. خبر ناگوارتر کشته شدن یک خانم آلمانی بر اثر سقوط از روی پلی بود که بر روی رود نزدیک بیس کمپ زده شده بود. این رود ناشی از ذوب یخچال ها و بسیار پرآب و خروشان بود. به علت کف یخی آن در صورت سقوط نجات خود از داخل آن تقریبا غیر ممکن می نمود. پلی که زده شده بود توسط کوهنوردان پاکستانی زده شده و شامل دو چوب خیزران بود که با سنگچین محکم شده و دو رشته طناب هم برای حمایت کار گذاشته شده بود. بعدا فهمیدیم تا آن موقع دو کوهنورد آلمانی دیگر هم از روی آن پل سقوط کرده اند ولی توانسته اند طناب کنار پل را بگیرند و از مرگ حتمی نجات یابند. بعد از این حادثه از بچه ها خواستم برای عبور از این پل حتما خود حمایتشان را به طناب بزنند.

16 تیر – 7 جولای

صبح باد سرد و نسبتا شدیدی می وزید و هوا متغیر بود. با آیدین و پویا تماس گرفتم و از حالشان جویا شدم. پویا سردرد خفیفی داشت و آیدین حالش خوب بود. قرار شد آنها زودتر برگردند و من تا حدود 6800 متر صعود کرده و به بررسی مسیر جدید و دو گزینه موجود بپردازم. آیدین، مجتبی و پویا روز قبل این کار را کرده بودند.

افشین به دلیل لباس های نامناسب ترجیح داد در همان کمپ منتظر ما بماند تا سپس همگی به بیس کمپ بازگردیم. در حوالی 6800 متر آیدین و پویا را دیدم که باز می گشتند. بعد از مدتی توقف در آن محل و در لحظاتی که هوا باز می شد به بررسی مسیر پرداختم. حدود ساعت 2-2:30 به کمپ اصلی رسیدیم.

17-19 تیر – 8-10  جولای

این سه روز را برای استراحت قبل از حمله نهایی در نظر گرفتم. با مشورت با دیگران گزینه اول، یعنی تراورس از 7000 متر برای صعود انتخاب شد ولی قرار شد به جای صعود رگه سنگی از دهلیزی پایین تر صعود شود. اما در صورت فرود می بایست از گزینه دوم فرود بیایند یعنی بازگشت تا 6600 و بعد تراورس به سمت مسیر عادی. در مورد ترکیب حمله نهایی فکر می کردم. و نتیجه را با آقای بابازاده در میان گذاشتم. او هم می گفت با توجه به شرایط تنها خودتان می توانید تصمیم بگیرید. تیم حمله انتخاب شد؛ مجتبی، آیدین، و پویا. من به دلیل آنکه در دوره هم هوایی به خوبی دیگر اعضا هم هوا نمی شدم ترجیح دادم در تیم حمله اصلی نباشم. از خود اطمینان نداشتم که چه وضعیتی در ارتفاعات بالاتر خواهم داشت و احساس می کردم وجود من ممکن است باعث کند شدن تیم گردد. و از آنجا که صعود آلپی بود و طناب ثابتی در کار نبود عدم کارآیی یک نفر باعث می شد کل تیم مجبور به بازگشت شود. به بچه ها گفتم شما از تجربه و توان کافی برخوردارید. اگر 4 سال پیش بود (برنامه گشایش مسیر سال 88) و بی تجربه بودید موضوع فرق می کرد. اما الان شما توان آن را دارید. اگر بخواهیم منتظر من شویم حداقل باید یک بار دیگر به ارتفاع برویم که این موضوع به معنی از دست دادن وقت و انرژی برای شماست. بهتر است اولین تلاش را شما انجام دهید. در صورت عدم موفقیت در این مرحله، در تلاش بعدی من قطعا حضور خواهم داشت. کسی مخالفتی نکرد. فقط آیدین گفت که دوست داشتیم تو هم در تیم باشی. که گفتم صعود شما صعود من هم هست و اینکه الان باید علائق شخصی را کنار بگذاریم و به فکر موفقیت «تیم» باشیم.

ترجیح دادم افشین هم در کنار من بماند و سه نفری که در بهترین شرایط آمادگی قرار دارند اقدام به تلاش بر روی مسیر جدید نمایند. البته این فکر را هم داشتم که من و افشین بعد از رسیدن به کمپ 3 در صورتیکه وضعیت خوبی داشتیم بر روی مسیر جدید کار کنیم.

با توجه به تجربه ای که آیدین و مجتبی و افشین از تلاش دو سال قبل داشتند حدس می زدیم بتوانند روز اول تا ارتفاع 7400 متر صعود کنند. بعد از آن مشکلات فنی کمتر می شد و حدس می زدم یک روز برای صعود تا قله کافی باشد. آنها یک روز غذا و سوخت بیشتر، یعنی مجموعا برای 3 روز تدارکات داشتند. برای صرفه جویی در وزن بارها فقط یک چادر دونفره (بدون پوش) به همراه بردند. همچنین آیدین و مجتبی کت پر و کیسه خواب به همراه داشتند و پویا کت پر و شلوار پر.

20 تیر – 11 جولای

امروز صبح قرار بود ساعت 4 بیدار شویم و تا کمپ 2 صعود کنیم. اما از ساعت 3 تا 4:30 حدود 5 سانتی متر برف بارید. به همین دلیل و خطر ریزش بهمن صعود را صلاح ندیدم. در طی روز هوا گرم شد و به نظرم خطر بهمن دیگر منتفی شده بود. بعد از نهار و حدود ساعت 2 به دیگران گفتم من ترجیح می دهم بیش از این استراحت نکنم و تا حداقل کمپ1 صعود نمایم. صعود دیگران را به اختیار خودشان گذاشتم. مجتبی، آیدین، و پویا استقبال کردند و گفتند تا کمپ 2 می روند. افشین ترجیح داد روز بعد صعود نماید.

ساعت حدود 4 بعد از ظهر حرکت کردیم. بعد از رسیدن به پای مسیر بچه ها سریعتر راه افتادند. نهایتا من در کمپ 1 و در یک چادر غریبه ماندم و بچه ها حدود 11:30 الی 12:00 شب به کمپ 2 رسیدند. با آیدین در تماس بودم و او می گفت هوا سرد بوده و در ضمن مجبور بوده اند چادرهای کمپ 2 را که بر اثر وزش بادهای تند تقریبا از جا کنده شده بود مجددا محکم کنند. به آنها پیشنهاد دادم در صورتیکه احساس خستگی زیادی می کنند یک روز را استراحت نمایند. که آیدین گفت مسئله ای نیست و می توانند ادامه دهند.

21 تیر – 12 جولای

من صبح حدود ساعت 7:30 حرکت کردم و ساعت 11:30 به کمپ 2 رسیدم. تیم حمله هم خود را حدود ساعت 4 به کمپ 3 رساند. افشین از کمپ اصلی حرکت کرد و در حدود ساعت 4 خود را به کمپ 2 و به من رساند. سه بی سیم داشتیم که یکی در بیس کمپ ماند، یکی نزد من بود و دیگری نزد تیم حمله. افشین یک باطری اضافه هم آورد.

تیم حمله مجبور بود بارهای فنی برای صعود شامل دو رشته طناب 8، ابزارهای میانی و کارابین و غیره را از کمپ 2 با خود حمل کند. به علاوه یک چادر دو نفره (بدون پوش) از ارتفاع 6600 متر، و مقداری مواد غذایی و گاز را نیز با خود حمل نماید. بخشی از وسایل شخصی مربوط به حمله نیز در این مرحله حمل شد. آیدین بعد از رسیدن به کمپ 3 می گفت کوله های سنگینی داشته اند ولی معتقد بود با تغذیه خوب امشب انرژی خود را باز خواهند یافت. بار دیگر به او گفتم اگر احساس خستگی می کنند هیچ اشکالی ندارد یک روز استراحت نمایند که بار دیگر می گفت مسئله ای نیست و فردا قطعا سرحال خواهند بود.

22 تیر – 13 جولای

 اولین روز کار بر روی مسیر جدید. من و افشین به طرف کمپ 3 راه افتادیم و تیم حمله حدود ساعت 7 به سمت مسیر جدید. امروز قرار بود در صورت امکان تا ارتفاع 7400 متر صعود کنند. قسمت اول یک تراورس در حدود 400 متر است که بیشتر آن را قبلا و در سال 90 صعود کرده بودند. آیدین و مجتبی بر روی آن قسمت قبلا تجربه داشتند. آیدین می گفت این تراورس با نصب طناب ثابت قبلا حدود 4-5 ساعت زمان خالص کاری برده بود. بنابراین انتظار داشتیم این بار بدون نیاز به طناب ثابت این قسمت را سریعتر صعود کنند. اما متاسفانه شرایط برف مناسب نبود. در واقع با وجود اینکه چند هفته زودتر به این قسمت رسیده بودیم شیب ها امسال در آن قسمت ها بیشتر یخی بودند. آیدین که نفر اول صعود می کرد می گفت وجود یخ بخصوص در یک قسمت که با سنگ همراه بود وقت و انرژی زیادی از آنها گرفته بود. در ساعت حدود 5:30 به حدود اواخر تراورس رسیده بودند.

آیدین: رامین، ما واقعا هر چه در چنته داشتیم گذاشتیم.

رامین: کارتون عالی بوده بچه ها. دست مریزاد. امروز دیگه به ارتفاع 7400 متر نمی رسین. احتمالا مجبورین روی اون گردنه کوچیک چادر بزنین.

آیدین: من هم همین فکر رو می کنم.

رامین: فقط یک شیب ترکیبی زیر اون هست که امیدوارم صعودش سخت نباشه.

آیدین: نه سخت نیست. من هم از دور همین فکر رو می کردم ولی از نزدیک که نگاه می کنی متوجه می شی اصلا سخت نیست.

همانطور که آیدین تشخیص داده بود آن شیب ترکیبی مشکل خاصی نداشت و تیم نهایتا ساعت 7:30 به آن گردنه کوچک رسید. اما متاسفانه گردنه بسیار کوچک و باریک بود و بچه ها فقط توانستند سکوی کوچکی روی آن درست کنند. ارتفاع این نقطه با توجه به اینکه بیشتر مسیر تراورس بود به نظرم حدود 7050-7100 متر است.

23 تیر – 14 جولای

صبح اول وقت با آیدین تماس گرفتم. می گفت شب سختی را گذرانده اند چون فقط توانسته اند بنشینند. صدای خسته ای داشت. به او گفتم مراقب باشند خستگی باعث نشود تمرکز خود را از دست بدهند. از او از شرایط یخچال های آویزان بالای سرشان پرسیدم که گفت مستحکم به نظر می رسند. آن یخچال های آویزان یکی از دغدغه های من از اول برنامه بودند. با توجه به ارتفاع بالا حرکت و ریزش آنها بسیار کم است اما به هر حال صفر نیست. همین چند سال قبل ریزش یخچال های مشابه در منطقه موسوم به «گلوگاه» در کی 2 باعث کشته شدن 11 نفر شده بود. از ابتدای برنامه به بچه ها گفته بودم حواسشان به الگوی ریزش آن یخچال ها باشند. اما تا آن موقع هیچ ریزشی در آن منطقه را مشاهده نکرده بودیم. به هر حال در مورد آنها تقریبا کاری از دستمان بر نمی آمد جز اینکه دعا کنیم نریزند.

صعودشان کمی بالاتر از مسیری که از قبل حدس زده بودیم و درست از زیر یخچال های آویزان صورت گرفت. آیدین امروز را هم نفر اول صعود می کرد. با او مرتب در تماس بودم. مسیر یخی و کمی پر شیب بود. با توجه به خستگی از شب گذشته به نظر نمی رسید بتوانند بیشتر از 300 متر ارتفاع عمودی را صعود کنند. در نهایت حدود ساعت 7- 7:30 به روی شیب های برفی رسیدند که قرار بود شب اول به آنجا برسند. از آیدین از شرایط برف پرسیدم که گفت در حال حاضر پودر است ولی احتمالا فردا صبح یخ می زند. به آنها گفتم حداقل امشب را در جای بهتری سپری خواهند کرد. به آنها گفتم قسمت دشوار و فنی مسیر تمام شده و از این به بعد مشکلات فنی بسیار کمتر خواهد شد و می توانند سریعتر حرکت کنند.

من و افشین آن روز را در کمپ 3 ماندیم و شاهد صعود آنها بودیم. آن روز صبح 2-3 گروه در کنار چادر ما و در چادرهایشان بودند که روز قبل بر روی قله تلاش داشتند و به نظر می آمد عجله ای در برگشت ندارند. از آنها از صعودهایشان پرسیدم. یک تیم 3 نفره هم بود که با آنها برخورد کوچکی در بیس کمپ داشتم. «مارتی اشمیت» نیوزلندی فرد با تجربه آنها بود که به همراه پسرش و یک نفر دیگر به قله صعود کرده بود (نپرسیدم قله فرعی یا اصلی). به او تبریک گفتم. و از او پرسیدم چقدر از یال منتهی به قله فرعی طناب ثابت دارد. قبلا این سوال را از دیگران و کسانی که قبلا قله را صعود کرده بودند پرسیده بودم که گفته بودند طناب ثابت زیادی در کار نیست. اما این بار قرار بود گروه پاکستانی که مسیر را طناب ثابت گذاری کرده بود آن قسمت را نیز تکمیل کند. مارتی گفت او نهایتا خود مسیر را طناب ثابت گذاشته است.

از سال 84 به یاد داشتم (از سوالاتی که از دیگران پرسیده بودم) که یال فقط در قسمت هایی معدود طناب ثابت دارد. اصلا به دلیل شیب ملایم نیازی به طناب ثابت کامل بر روی آن نیست. از طرف دیگر گفته مارتی کمی شک بر انگیز بود. یک لحظه فکر کردم او هم مانند بسیاری دیگر فقط دارد به شکل غیر واقعی از خود تعریف می کند. والا چه دلیلی دارد یک کوهنورد به تنهایی آن قسمت را طناب ثابت بگذارد در حالیکه خود آنها فقط می خواستند یک بار تا قله صعود کنند و بر گردند؟ به علاوه طناب از کجا آورده بودند؟ به هر حال به واسطه آن سابقه و پیش فرض ذهنی و شکی که در مورد گفته او داشتم این سوالاتم را با او در میان نگذاشتم.

کمی بعد در میان جمعشان فریاد زدم اگر کسی گاز اضافه دارد به ما بدهد چون برنامه ما بیشتر از معمول طول خواهد کشید. مارتی قبل از رفتن به اندازه 2 عدد کپسول پر به ما گاز EPI داد. از او بسیار تشکر کردم و ساعتی بعد همه کمپ 3 را ترک کردند و ما در آن محل تنها ماندیم.

بچه ها در نهایت با پشت سر گذاشتن یخچال های آویزان به محلی رسیدند که برای شب مانی اول در نظر گرفته بودیم. آخر شب از وضعیت بچه ها پرسیدم که حال همه خوب بود. روز بعد انتظار داشتم آنها تا قله پیشروی کنند و به کمپ 3 برسند. ارتفاع این نقطه حدود 7250- 7300 متر است. من و افشین هم قرار بود نیمه شب به سمت قله برویم و بر روی قله با بچه ها ملاقات کنیم.

حدود ساعت 3 آن روز آقای برهمنی هم به کمپ 3 رسید. می گفت یک گروه لهستانی 100 متری پایین تر چادر زده اند و امشب عازم قله خواهند بود. خود او حدود 40-50 متری پایین تر از ما در چادری مستقر شد. قرار شد در صورتیکه ما به سمت قله می رویم او را هم مطلع سازیم. من و افشین هیچکدام مشکلی از نظر هم هوایی نداشتیم.

24 تیر – 15 جولای

حول و حوش ساعت 12 با صدای لهستانی ها که از کنار چادر ما رد می شدند بیدار شدم. باد تندی می وزید اما هوا کم و بیش باز بود. به سرعت آماده شدیم و حدود ساعت 1 ما هم حرکت کردیم. به دلیل وجود باد و بعد مسافت نمی توانستیم با فریاد با آقای برهمنی ارتباط بگیریم. به همین دلیل افشین پایین رفت تا او را مطلع سازد. بعد از برگشت گفت لباس هایش مناسب نیست و صلاح نیست صعود کند. به همین دلیل من به تنهایی ادامه دادم. بعدا معلوم شد آقای برهمنی هم کمی صعود کرده و بعد به کمپ 3 بازگشته است. در تاریکی مطلق فقط از روی جای پای نفرات قبلی و تیم دو نفره لهستانی می توانستم مسیر را پیدا کنم. هوا بسیار سرد بود. اما من سرعت خوبی داشتم به همین دلیل ابدا احساس سرما نمی کردم. اما سرفه های خشکی که تا آن موقع برنامه کم و بیش داشتم هر ساعت بد و بدتر می شد. هوا متغیر بود و گاه باز و گاه بسته می شد. تنها سرعت باد بود که هیچ تغییری نداشت و به شدت می وزید. حدود ساعت 6-الی 6:30 در نزدیک گردنه و در ارتفاع 7700 قرار داشتم. دو لهستانی نزدیک گردنه و همچنان یک ساعتی جلوتر از من بودند. آنها را می دیدم که به طرف گردنه رفته اند و سپس بازگشته اند اما پایین تر نمی آیند. متعجب بودم که مشغول چه کاری هستند. بعدا معلوم شد آنها مقداری روی یال بالای گردنه پیش رفته اند و جسد یکی از هموطنانشان را که در زمستان کشته شده بود را در شکافی دفن کرده اند. از قول آنها بعدا شنیدم که روی یال شدت باد بی اندازه زیاد بود است.

در این موقع (6 الی 6:30 صبح) هوا کاملا خراب شده و برف باریدن گرفته بود. این تقریبا همان ارتفاعی بود که 8 سال قبل به دلیل شرایط بسیار مشابه (یعنی خراب شدن هوا) مجبور شده بودم از آن بازگردم. از این شانس بد خودم این بار خنده ام گرفته بود. نخواستم منتظر باز شدن احتمالی هوا شوم چون این بار نگرانی های مهمتری داشتم. بچه ها روی مسیر جدید بودند و امروز روز قله آنها بود. به آنها گفته بودم تا می توانند صبح زود حرکت کنند. هر چه سعی کردم نتوانستم با آنها تماس بگیرم. البته ما قرار بی سیم در آن ساعات نداشتیم و انتظار نداشتم که حتما موفق باشم. به علاوه ما در دید مستقیم یکدیگر نبودیم و احتمال می دادم عدم ارتباط با بی سیم ممکن است به دلیل نداشتن دید مستقیم باشد. به هر حال ترجیح دادم سریعتر به کمپ 3 برگردم و سعی کنم با بچه ها تماس بگیرم و با آنها در باره برنامه صعودشان صحبت کنم. حدود ساعت 9 به کمپ 3 رسیدم و اولین تماس حدود ساعت 9:20 انجام شد.

با آیدین صحبت می کردم. از وضعیت بچه ها پرسیدم و مقدار آب و غذایشان. که گفت همه چیز خوب است. به آیدین پیشنهاد اکید کردم که امروز بارهای اضافی شان را بگذارند، با سرعت به قله بروند و از همان مسیر باز گردند. در باره مسیر فرود قبلا صحبت کرده بودیم. قرار بود در صورت فرود به جای بازگشت از تروارس از مسیری که برای گزینه اول در نظر گرفته بودیم فرود بروند. یعنی به جای بازگشت از تراورس تا حدود 6600 متر فرود بروند و از آنجا به سمت مسیر عادی تراورس کنند که بسیار کوتاه تر از تراورسی بود که از آنجا شروع کرده بودند.

به او گفتم امروز هوا بد است و فردا ممکن است بدتر هم بشود. گفتم متاسفانه ظاهرا دوره هوای بد شروع شده است. به او گفتم شما اگر بخواهید در هوای خراب از مسیر ناشناخته بازگردید قطعا مشکل خواهید داشت ولی مسیر خودتان را می شناسید. بخصوص که مسیر سنگ و برف است و می توانید از عوارض طبیعی برای پیدا کردن مسیر کمک بگیرید. به این ترتیب می توانید در هوای بد هم فرود بیایید. آیدین مخالفت کرد زیرا عقیده داشت در جایی که بودند می توانستند دست به سنگ صعود کنند ولی برگشت نیاز به فرود داشت. به علاوه فرود از آن مسیرهای یخی به نظرش دشوار و وقت گیر می آمد.

تماس بعدی حدود ساعت 11 دوباره برقرار شد. این بار مجتبی پشت بی سیم بود. بار دیگر سعی کردم آنها را متقاعد کنم از همان مسیر بازگردند. به او گفتم این خط الراس توچال-دارآباد نیست که هر جا خواستند چادر بزنند. ارتفاع هم دیگر 6000 متر نیست که در هوای خراب بتوان صعود کرد. قبلا با بچه ها در مورد ارتفاع و شرایط هوا صحبت کرده بودیم. به آنها گفته بودم که در ارتفاع 6000 متری می توان در هوای خراب هم کار کرد – به شرطی که خطر بهمن وجود نداشته باشد. در ارتفاع 7000 متر هم با احتیاط بیشتر و هوای نیمه خراب می توان کارهایی کرد. ولی برای قله و ارتفاع 8000 متر هوا باید کاملا خوب باشد. بنابراین این مکالمه مسبوق به صحبت هایی بود که قبلا با آنها داشتم.

خلاصه گفتم هر روز که بمانند بیشتر تحلیل می روند بخصوص که برای فقط یک روز دیگر سوخت و آذوقه دارند. به هر حال موفق به متقاعد ساختن آنها نشدم. در تماس اواسط روز (احتمالا ساعت 1) مجتبی گفت با قله فاصله کمی دارند و تا یک ساعت دیگر به آنجا می رسند.

هوا آن روز متغیر بود و گاهی باز و گاهی بسته می شد. مسیر آنها با وجود هوای مه آلود هم نسبتا مشخص بود. به آنها گفتم باید تراورس رو به بالا را ادامه دهید تا به یال (جنوبی) برسید و از آنجا قله را صعود کنید.

ساعت حدود 7 شب برای آخرین بار در آن روز با مجتبی صحبت کردم. گفت نزدیک قله هستند (45 دقیقه با قله فاصله دارند) و فردا قله را صعود می کنند. با توجه به تماس قبلی و اعلام اینکه به زودی به قله می رسند و اینکه هنوز به قله نرسیده بودند معلوم بود که در تخمین مسافت تا قله اشتباه کرده اند. افشین می گفت احتمالا آنها برجستگی های روی یال را به قله اشتباه می گرفته اند؛ موضوعی که برای همه ممکن است اتفاق بیفتد و خود ما در بسیاری برنامه ها این اشتباه را کرده ایم. به نظرم احتمال بعیدی نبود.

برآورد اولیه ما دو روز برای صعود بود و آنها برای 3 روز آذوقه داشتند. بنابراین فردا آذوقه ای نداشتند. اما چون نزدیک قله بودند می توانستند یک نصفه روز را تحمل کنند و به کمپ 3 باز گردند. به هر حال در آن شرایط و ارتفاع بازگشتشان از مسیر عادی سریعتر از فرود از مسیر جدید بود. هوا باز شده بود و امیدوار بودم یک روز دیگر هم خوب بماند.

25 تیر – 16 جولای

صبح ساعت 7 با مجتبی صحبت کردم و او می گفت محل شب مانی شان بسیار «سگی» بوده است. صدای خسته ای داشت که قطعا ناشی از بد خوابی شب گذشته بود. به او گفتم از سر قله با ما تماس بگیرند و بی سیم را روشن گذاشتم. به او شرایط و مسیر دهلیز برفی زیر گردنه را تا آنجا که می شد توضیح دادم. از او خواستم هر 3 نفری گوش کنند. یال را هم با توجه به اطلاعاتی که جمع آوری کرده بودم برایش توضیح دادم. (چیزی که نمی دانستم این بود که همین دو روز قبل یال تقریبا به طور کامل طناب ثابت گذاری شده بود). یال منتهی به قله فرعی در نقاطی بسیار باریک می شود. سمت شرق (سمت چین) یال بسیار پر شیب و دیواره ای است. کافی است یک یا دو متر قدمهایی اشتباه برداشته شود تا با شکستن نقاب های سمت شرق شخص به سمت چین سقوط کند. نگرانی اصلی ام در مورد یال از این بابت بود. بنا براین به آنها گفتم در صورت نداشتن دید حرکت نکنند و منتظر لحظات باز شدن هوا شوند. به آنها گفتم کل یال را با طناب فرود بروند. «شما ممکن بود بخواهید از مسیر جدید برگردید که تعداد زیادی فرود داشت. حالا کافی است 5-6 فرود روی یال داشته باشید.» بخصوص به آنها تاکید کردم در طناب حمایت باشند و لحظه ای از آن خارج نشوند.

 ساعتها گذشتند و خبری از آنها نشد. ساعت حدود 2 با آقای برهمنی که در کمپ اصلی بود تماس گرفتم. بی سیم کمپ اصلی هم دائما روشن بود. از ایشان خواستم با آقای بابازاده تماس بگیرد و بپرسد آیا از بچه ها خبری شده است یا نه. با خود می گفتم شاید باطری بی سیمشان تمام شده یا بی سیم را از دست داده اند. بعد از مدتی او تماس گرفت که بچه ها با آقای بابازاده تماس نداشته اند و او هم نگران است.

بسیار نگران بودم. به افشین می گفتم احتمالا یکی از بچه ها انرژی اش کاملا تخلیه شده، نشسته است و نمی تواند تکان بخورد. حدود ساعت 4 مجتبی تماس گرفت. لحنی خسته و تا حدی ناامید داشت. برای اولین بار در طول برنامه از من می پرسید چه «دستوری» می دهم.

مجتبی: آقا رامین، ما خیلی خسته ایم. در ارتفاع حدود 8000 متر و حدود 30 متری زیر قله هستیم و هنوز یک ساعتی تا قله فاصله داریم. شما چی دستور می فرمائید؟

بخصوص با توجه به نگرانی که تا آن موقع روز داشتم هیچ شکی به خود راه ندادم:

رامین: همه وسائل غیر ضروری رو جا بگذارین؛ چادر، لوازم فنی و غیره و از قله صرف نظر کنین و بیایین به سمت قله فرعی. وقتی به قله فرعی رسیدین با من تماس بگیرین تا ما هم همون موقع راه بیفتیم بیاییم سمت گردنه.

مجتبی: چشم آقا رامین. همین کار رو می کنیم.

باطری های ما در شرف اتمام بود. بخصوص به دلیل اینکه تمام آن روز بیسیم را روشن گذاشته بودم. مکالمه را سریع تمام کردم و آماده حرکت شدیم.

حدود ساعت 5 بار دیگر مجتبی تماس گرفت. انتظار داشتم بگوید روی قله فرعی هستند. صدای شاد و بسیار سرزنده ای داشت:

مجتبی: آقا رامین خیلی باید ببخشید از دستور شما سرپیچی کردیم. ما الان روی قله ایستادیم.

رامین: خسته نباشید بچه ها. بهتون تبریک می گم. اما من خوشحال نیستم تا زمانی که شما رو صحیح و سالم توی کمپ 3 ببینم. توصیه های راجع به قله رو فراموش نکنین و مواظب انگشت های دست ها و چشمهاتون باشین. سریع عکسهاتون رو بگیرین و برگردین. ببین مجتبی من نمی دونم از کجا و چطوری اما امشب هرطور شده و از هر ذره انرژی تون استفاده می کنین و خودتون رو به کمپ 3 می رسونین (امیدوار بودم حداقل خود را به گردنه بالای دهلیز کمپ 3 برسانند). ما هم همین الان راه می افتیم.

برهمنی: تبریک می گم. می خواهید با آقای بابازاده تماس بگیرم؟

مجتبی: ما یک میس کال زدیم و الان با ایشون تماس می گیریم. صعود خیلی سختی بود…

بی سیم را قطع کردم چون باطری مان در شرف اتمام بود. حدود ساعت 5:30 من و افشین راه افتادیم. باد کمتر از دو روز قبل بود و به همین دلیل سرما کمتر. اما سرعت من بسیار کند بود. تقریبا نصف سرعتی که 2 روز قبل در همین مسیر داشتم. به همین دلیل انگشتان پایم تقریبا بی حس شده بودند.

بعد از یک ساعت از افشین خواستم بازگردد و خود به تنهایی ادامه دادم. مشکل صعود من بودم و لزومی نداشت انگشتان دست و پای او هم به خطر بیفتد. بعد از حدود 3:30 ساعت دیدم امشب راه به جایی نمی برم. انگشتان پایم کاملا بی حس شده بودند و در صورت ادامه با یخ زدن آنها فقط امر کمک رسانی پیچیده تر می شد. سرفه هایم نیز قطع نمی شد. به همین دلیل حدود ساعت 9 بازگشتم و حدود ساعت 9:30 به کمپ 3 رسیدم. قرار بعدی تماسمان ساعت 10 شب بود. در آن ساعت بی سیم را روشن کردم و مجتبی را صدا زدم. آقای برهمنی پشت خط آمد و گفت بچه ها حدود ساعت 8 تماس گرفته اند و گفته اند در بین دو قله چادر زده اند. و بعد باطری بی سیم ما تمام شد. در آن موقع یقین داشتم منظور او گردنه کوچک بین دو قله اصلی و فرعی بوده است.

آن شب هوا در منطقه تقریبا خوب بود و دید کافی تا حدود 8 شب وجود داشت.

شب از افشین خواستم فردا صبح به تنهایی تا گردنه برود (به خود امیدی نداشتم که بتوانم بالا بروم) و برای بچه ها آب و غذا ببرد که او هم موافقت کرد. به جز دو روز اول در کمپ 3 میزان غذایی که می خوردیم تقریبا به یک سوم کاهش

پیدا کرده بود. از آنجا که غذای کافی نداشتیم و نمی دانستیم تا کی باید در آنجا بمانیم برای همین می بایست صرفه جویی کنیم.

26 تیر – 17 جولای

صبح زود بر اثر یک اتفاق مسخره بخشی از لباسهای افشین خیس شد و او دیگر قادر نبود به طرف گردنه حرکت کند. از حوالی 8 صبح هوا در ارتفاعات بالای 7700 متر هم کاملا بسته شد. باد زیادی می وزید. و ما کاری از دستمان بر نمی آمد جز اینکه چشم به دهلیز بدوزیم و منتظر باشیم بچه ها پیدایشان شود.

حدود ساعت 1 به افشین گفتم آماده شده و اگر بچه ها تا ساعت 4 پیدایشان نشد به سرعت به کمپ اصلی باز گردد و تقاضا کند یک تیم امداد تشکیل شود و همینطور باطری بی سیم برای من بفرستد.

ساعت حدود 2 به طور اتفاقی افشین متوجه شد دو باطری بی سیمی که در اختیار داشتیم هنوز کمی باطری دارند (ظاهرا بعد از خالی شدن باطری در صورتیکه مدتی از آن استفاده نشود مقدار کمی انرژی به آن باز می گردد). با بیسیم سعی کردم با بچه ها تماس بگیرم. آقای برهمنی پشت خط آمد و گفت بچه ها صبح تماس گرفته اند و گفته اند مسیر را گم کرده اند. به او گفتم تیم نجات را تشکیل دهد که گفت تشکیل شده است و تیم سوئیسی (مارک و فرد) آماده اند که فردا حرکت کنند. گفتم افشین امشب پایین می آید. و بعد بار دیگر باطری تمام شد. مارک قبلا گفته بود که چند سال قبل در کمتر از 28 ساعت قله را از بیس کمپ صعود کرده اند بنابراین به نظرم بهترین شخصی بود که می توانست با سرعت خود را به ارتفاعات بالا برساند.

انتظار داشتم افشین حدود ساعت 8 به کمپ اصلی برسد برای همین دوباره ساعت 8 تماس گرفتم. آقای برهمنی گفت بچه ها بار دیگر تماس گرفته اند (از طریق اس ام اس با آقای بابازاده) و در جایی نسبتا مسطح چادر زده اند. از تیم امداد پرسیدم که گفت مارک و فرد تصمیم خود را عوض کرده اند زیرا مختصات جی پی اس را می خواهند که ما هم نداریم.

پرسیدم آیا افشین رسیده است که گفت خیر. افشین آن شب از روی پلی که بر روی رودخانه نزدیک بیس کمپ زده شده بود سقوط کرده و به طرز معجزه آسایی توانسته بود با زدن ماهرانه کلنگ به حاشیه یخی خود را نجات دهد. این همان پلی بود که چند هفته قبل خانمی آلمانی از روی آن سقوط کرده و کشته شده بود. آن پل از ابتدا هم پل چندان مناسبی نبود اما به علت عدم نگهداری اکنون وضعیت بسیار بدی داشت. نهایتا نیم ساعت بعد از تماس من افشین خود را به کمپ رسانده بود.

27 تیر – 18 جولای

امروز هوا از صبح خوب و بدون باد بود. در حوالی ظهر اما مه غلیظی حوالی کمپ 3 را فرا گرفته بود. حدود ساعت 1 «عزیز» باربر ارتفاع پاکستانی را دیدم که به کمپ 3 آمده و برایم باطری بی سیم آورده است. صبح ساعت 4 راه افتاده بود و یکسره تا آنجا صعود کرده بود. آماده شدم با او حرکت کنم. اما اینبار دیگر هیچ رمقی برایم باقی نمانده بود. بعد از 1 ساعت تنها توانسته بودم 20-30 متر صعود کنم. 1 ساعتی روی برف نشستم تا شاید بتوانم دوباره ادامه دهم اما فایده ای نداشت. لذا از عزیز تقاضا کردم به تنهایی برود. به دلیل انگلیسی ضعیف عزیز با بی سیم و از طریق «سلطان» (مدیر کمپهای اصلی شرکت ای تی پی) خواستم با عزیز صحبت کند و با وعده پاداش مالی قابل توجه (گفتم چک سفید می دهیم) یا هر جور که می تواند او را متقاعد کند که خود به تنهایی و حداقل تا گردنه صعود نماید. می دانستم ساعت های حیاتی به سرعت می گذرند. اما متاسفانه عزیز حاضر نبود به تنهایی بالا برود. مه بسیار غلیظی وجود داشت. از او پرسیدم چند تا بچه دارد که گفت 5 تا. دیگر نمی توانستم بیشتر از آن اصرار کنم. از او تشکر کردم و به او گفتم می تواند برگردد و من هم باز خواهم گشت. احساس می کردم وجودم دیگر در آنجا هیچ سودی ندارد. حدود ساعت 4 با بیس کمپ تماس گرفتم. آن روز آقای برهمنی در کمپ اصلی نبود و به سمت کمپ 1 حرکت کرده بود. در کمپ اصلی «ران» پشت خط بود و با او صحبت کردم. ران سرپرست تیم شرکت FTA بود که تمیشان متشکل از خود او (با ملیت کانادایی) و سه آمریکایی دیگر بود.  بسیاری اوقات که با کمپ اصلی تماس می گرفتم او بود که پشت خط می آمد. از او پرسیدم از بچه های ما خبر جدیدی رسیده است یا نه که گفت هیچ خبری نشده است.

با قلبی بی نهایت شکسته باز گشتم. به خود لعنت می فرستادم که بچه ها جایی در آن بالا منتظر کمک من هستند و من متاسفانه قادر به صعود نیستم. خود را همچون مادری می دیدم که جسم سنگینی به روی فرزندش افتاده است ولی او قادر به جابجایی آن جسم نیست و تنها می تواند شاهد درد کشیدن جگر گوشه اش باشد. مسیر 1 ساعته تا کمپ 2 را در 2:30 ساعت بازگشتم.

در کمپ 2 با بیس کمپ تماس گرفتم. سلطان پیشنهاد کرد با «قانقا» صحبت کنم  که برای صعود قله به کمپ 2 آمده بود و از او بخواهم دو باربر ارتفاعش را در اختیار ما بگذارد. قانقا خانمی مغولی است که برای صعود برودپیک و کی 2 مجوز داشت و در کمپ اصلی همراه با ما، تیم شرکت FTA و آقای برهمنی بود. او نیز با بزرگواری پذیرفت. سلطان با باربرها صحبت کرد. به آنها قول پاداش های مالی فراوانی دادیم و آنها قبول کردند که فردا به کمپ 3 و روز بعد به سمت قله بروند و به امر جستجو بپردازند. یک تیم دو نفره مکزیکی و باربرشان هم در کمپ 2 بود. فقط من بی سیم داشتم و دو تیم دیگر تلفن ماهواره ای داشتند. بی سیم را به باربرها دادم و قرار شد به دلیل بالا رفتن باربرها من قانقا را در رسیدن به کمپ اصلی همراهی کنم.

28 تیر – 19 جولای

قانقا خیلی دیر حاضر شد. در نهایت ساعت 9 از کمپ 2 راه افتادیم. حوالی 1 بعد از ظهر به ارتفاع 5300 رسیده بودیم جایی که بعضی به آن کمپ اصلی پیشرفته می گویند. در آنجا با نهایت تعجب مارک و فرد را دیدم که دارند بالا می آیند. به من گفتند بچه های ما تماس گرفته اند و با یک نفر در ایران مستقیما حرف زده اند. فرد گفت حتی اگر هم آنها را پیدا کنند احتمالا نمی توانند آنها را به پایین حمل نمایند. به او گفتم این بچه ها قوی هستند کافی است کمی آب و غذا به آنها بدهید تا خودشان جانی بگیرند و پایین بیایند. مارک می گفت تا زمانی که زنده هستند امیدی هست و باید اقدامی کرد. از او بی نهایت تشکر کردم که او گفت مسئله ای نیست و این «وظیفه» آنها است.

در ابتدای مسیر به مارتی اشمیت و تیم سه نفره شان برخورد کردم که آنها هم برای کمک بالا می رفتند. البته او با هیجان می گفت چرا این اقدامات زودتر انجام نگرفته است. مثلا دو سه روز قبل که هلی کوپتر به منطقه پرواز کرده بود می بایست به گشت زنی بپردازد و آنها را پیدا کند. می پرسید وضع مالی خانواده ها چگونه است؟ آیا می توانند هزینه پرواز هلی کوپتر را تامین کنند یا نه؟ همچنین می پرسید چطور شده بعد از یک روز آنها دوباره تماس گرفته اند؟ چطور روز قبل تماس نداشته اند و یک باره باطری تلفنشان به کار افتاده؟ گفتم من نمی دانم چه اتفاقی افتاده و هر چه زودتر مسئله را در بیس کمپ پی گیری می کنم. به طور ضمنی می گفت احتمالا این فقط یک دروغ است که گفته شده تا تیم نجات بار دیگر به بالا برود.

در پایین مسیر منتظر قانقا شدم. عبور از یخچال و پل و رودخانه بعدی خیلی وقتمان را گرفت و حدود ساعت 4 نزدیک کمپ اصلی بودم که دیدم تیم نیوزلندی بازگشته است. ظاهرا شکی که در مورد صحت تماس داشتند کار خود را کرده بود و در نهایت باز گشته بودند. من هنوز نمی دانستم موضوع چیست و می بایست به کمپ اصلی بروم.

در کمپ اصلی نهایتا توانستم با آقای بابازاده تماس گرفته و از صحت مکالمات آیدین با او مطمئن شوم. ران گفت تیم سوئیسی هم از کمپ 1 بازگشته است. ظاهرا آنها با پزشکی در کشور خود تماس گرفته و او به آنها گفته احتمال زنده ماندن در آن شرایط بسیار بسیار ضعیف است و آنها هم بازگشته بودند.

به آقای بابازاده پیشنهاد مارتی را گفتم. هر دو فکر می کردیم هلی کوپتر بیشتر از 6500 متر نمی تواند پرواز کند و امکان امداد رسانی هوایی برای آنها میسر نیست. اما به نظر من می شد با دوربین وضوح بالا از منطقه عکاسی کرد و با بررسی عکس ها آنها را پیدا نمود.

آن شب و روز بعد یک لحظه آرام و قرار نداشتم. تلفن هایی که مرتب از افراد مختلف و دلسوز می شد را باید جواب میدادم و از طرفی به دنبال تیم امداد می گشتم. طبق برنامه اصغر و سرور (دو باربر ارتفاع پاکستانی) می بایست نیمه شب برای صعود قله و جستجو و امداد حرکت کنند.

29 تیر – 20 جولای

دو باربر پاکستانی حدود ساعت 8:30 صبح تماس گرفتند و با هیجان می گفتند که یک جسد را بعد از قله فرعی پیدا کرده اند که یکی از بچه ها بوده است. اما قبل از پایان مکالمه و اطمینان از هویت جسد باطری بیسیم شان تمام شد. چاره ای نبود جز اینکه تا بازگشت آنها صبر کنیم و منتظر جزئیات بیشتر بمانیم. آقای بابازاده معتقد بود او جسد یکی از دو لهستانی است. من مطمئن نبودم چرا که آن باربرها بچه های ما را می شناختند و به نظرم ممکن نبود که چنین اشتباهی مرتکب شوند.

حدود ساعت 2 آقای بابازاده تماس گرفت و گفت آیدین باز هم زنگ زده و اشاراتی به طناب یا پارچه آبی دارد. اینکه می تواند کمپ 3 و بیس کمپ را ببیند ولی ظاهرا هذیان هم می گوید. تنها کسانی که در دسترس بودند افشین و عزیز بودند. عزیز چشمانش برف کوری گرفته بود و نمی خواست برود که در نهایت با اصرار و خواهش و وعده پاداش پذیرفت. ساعت 4 راه افتادند. به آنها گفتم تا کمپ 2 بروند و بعد از چند ساعت استراحت سعی کنند روز بعد خود را به حوالی کمپ 4 برسانند. تا آن موقع و با توجه به صحبتهایی که با آقای بابازاده داشتم و حدسیات خود فکر می کردیم آنها در صخره های بالای کمپ 4 به سر می برند و گیر افتاده اند.

از ران بی سیم هایشان را قرض گرفتیم و علاوه بر بی سیم های خودمان به افشین و عزیز دادیم. آن بی سیم ها باطری نیم قلمی می خوردند و دیگر نیازی به شارژ باطری ها نبود. به هر کدام یک سری باطری اضافه هم دادم.

آقای بابازاده با توجه به صحبتهایش با آیدین از ابتدا و روز صعود قله این تصور را داشت که آنها بعد از صعود خود را به گردنه بالای کمپ 3 رسانده اند. به عقیده من این موضوع غیر ممکن بود. نه فقط به دلیل صحبتی که با آقای برهمنی در شب صعود داشتم. بلکه به دلیل آنکه به نظرم غیر ممکن بود کسی به گردنه اصلی برسد و نتواند طناب ثابت را پیدا کند. چون نشانه های محل فرود بسیار مشخص است. حتی اگر طناب ثابت را هم پیدا نمی کردند با یک یا نهایتا دو فرود می توانستند خود را به دهلیز برفی برسانند. من فکر می کردم آنها در جایی روی یال مسیر را گم کرده اند و در صخره های سمت راست دهلیز بزرگ گیر کرده اند.

آن بعد از ظهر هر چه در توان داشتم به کار بردم تا مارتی و تیمش یا تیم سوئیسی را متقاعد کنم برای کمک یک بار دیگر بالا بروند. از پاداش های مالی تا دست گذاشتن به روی احساسات انساندوستانه آنها. حرف آخر آنها این بود که ما نمی دانیم آنها کجا هستند و کار جستجو در آن ارتفاعات و با توجه به وسعت منطقه تقریبا غیر ممکن است. از طرف دیگر هنوز در مورد صحت گفتگوها شک داشتند. مثلا اینکه چرا آیدین مستقیما با بیس کمپ تماس نمی گیرد یا اینکه چطور ناگهان تلفنش دوباره به کار افتاده. به او می گفتم آیدین در تمام این مدت در تماس بوده ولی به علت سردرگمی که در این گونه مواقع طبیعی است کسی در بیس کمپ از این موضوع اطلاع نداشته است. به آنها می گفتم مشکلات ارتباطی با زبان انگلیسی هم قطعا مزید بر علت بوده است. در مورد اینکه چرا آیدین فقط با ایران تماس می گیرد می گفتم احتمالا یا آیدین شماره اینجا را نداشته یا انگشتانش قادر به شماره گیری نیستند و فقط از روی منوی تلفن می تواند شماره دوست ما در ایران را بگیرد. به هر حال هر آنچه از دستم بر آمد انجام دادم تا آنها را متقاعد کنم که در نهایت موفق نشدم.

عصر آن روز با پیگیری آقای بختیاری مطلع شدم فردا احتمالا یک کوهنورد متخصص امداد هوایی (توماس لامل) با هلی کوپتر به منطقه می آید. او در خواست کرده بود که او را با هلی کوپتر به کمپ 2 برسانند تا در وقت و انرژی صرفه جویی شود. این همان پیشنهادی بود که آن روز مارک هم کرده بود و گفته بود فقط در این صورت اقدام به کمک خواهد کرد. هلی کوپتر پرواز می کرد و یک متخصص هم در آن بود بنابراین دیگر لزومی ندیدم مارک یا دیگری را در این امر دخالت دهم.

30 تیر – 21 جولای

صبح هلی کوپتری که منتظرش بودیم از راه رسید و ابتدا سعی کرد در حوالی کمپ 2 هاور کند که موفق نشد و به بیس کمپ آمد. در بیس کمپ با توماس صحبت کردم و متوجه شدم اطلاعات کاملا غلطی دارد. او گمان می کرد مصدومان در کمپ 4 قرار دارند و او باید به آنها کمک فوری برساند. به او گفتم چنین چیزی نیست و ما حتی نمی دانیم آنها دقیقا کجا هستند. گفتم اول باید جای آنها را پیدا کنیم. قرار شد آنها این بار برای شناسایی پرواز کنند. دوربین خود توماس کوچک بود ولی یکی از کمک خلبان ها دوربین بهتری داشت. از او خواستم هر چقدر می تواند عکس بگیرد که او هم قبول کرد.

هلی کوپترها پرواز کردند و در کمال تعجب ما که فکر می کردیم سقف پرواز آنها 6500 متر است یکی از آنها تا ارتفاع 8000 متر پرواز کرد. و دیگری تا حدود ارتفاع 7000-7500 متر. دوباره به بیس کمپ بازگشتند و عکسها را در لپ تاپ آیدین قرار دادیم. متاسفانه کیفیت عکسهای توماس بالا نبود و آن کمک خلبان هم فقط یکی دو عکس گرفته بود. آن شب چیزی در عکسها پیدا نکردیم. تلفن های یکدیگر را گرفتیم تا در صورتیکه کسی چیزی پیدا کرد دیگری را با خبر سازد.

قبل از رفتن از توماس و خلبان ها خواستم موقع برگشت یکبار دیگر از جبهه غربی هم عکس بگیرد. به آنها گفتم ما 80 درصد احتمال می دهیم آنها در صخره های سمت راست دهلیز گم شده باشند و 20 درصد در جبهه غربی (جبهه غربی همان جبهه ای است که مسیر جدید بر روی آن گشوده شد). آنها هم اینکار را کردند و به پایگاهشان بازگشتند. متاسفانه آن عکس ها دیگر به دست ما نرسید.

در طی روز افشین و عزیز به اصغر و سرور رسیدند. در تماس رادیویی معلوم شد اولا آن جسد متعلق به یک لهستانی بوده که زمستان قبل کشته شده است و آنها در تشخیص اولیه عجله و اشتباه کرده اند. و اینکه تا قله رفته اند ولی اثری از بچه های ما پیدا نکرده اند. نزدیک غروب به کمپ اصلی بازگشتند. سرور می گفت تا قله رفته و رد پاهایی در سمت مسیر جدید دیده است. همینطور ردپاهایی در سمت گاشربروم 4 دیده بود که به نظرش بسیار عجیب می آمد چرا که شیب آن طرف بسیار زیاد بود و رد پاها در آنجا گم می شد. او عقیده داشت بچه ها از آن طرف سقوط کرده اند. به او می گفتم غیر ممکن است بچه  ها تا این حد اشتباه کرده باشند که به گردنه بیایند و دوباره و به اشتباه به قله اصلی بازگردند. به نظرم آن رد پاها مربوط به کسانی بوده که می خواسته اند در اطراف قله عکس بگیرند. ولی او به این عقیده اش همچنان پا فشاری می کرد. در ضمن او پرچم ایران را هم دیده بود که در زیر سنگی گذاشته شده بود. پرسیدم چرا از آنها عکس نگرفته است که گفت دوربین نزد دوستش اصغر بوده که کمی عقب تر متوقف شده بود. از آنها به خاطر زحمتشان تشکر کردم و گفتم بهتر است استراحت کنند.

بعد از ظهر و بعد از رفتن هلی کوپترها مختصات تقریبی جی پی اس بچه ها که از طریق تلفن ثریا گرفته شده بود به دست ما رسید. صبح خلبان ها از ما خواسته بودند که در صورت وجود، آن مختصات را به آنها بدهیم. در آن صورت آنها به راحتی با دستگاه هایشان می توانستند جای آنها را پیدا کنند. متاسفانه آن روز صبح این اطلاعات در اختیار ما نبود. اگر چه به عقیده من این اطلاعات صد در صد هم دقیق نیست و خطای چند صد متری دارد.

آن روز عصر آقای بابازاده با توجه به مختصات جی پی اس، آدرس تقریبی آنها را به من داد. ما در بیس کمپ امکان دریافت عکس یا دسترسی به اینترنت نداشتیم.

افشین امشب به کمپ 3 رسید و ساعتی را به عکاسی مشغول شد. از او خواستم با توجه به اطلاعات جدید از آن نقاط عکاسی کند. عزیز به دلیل ناراحتی چشم از نزدیکی های کمپ 3 بازگشت.

31 تیر – 22 جولای

افشین به کمپ 2 بازگشت و در آنجا ماند. عصر ناگهان به یاد دوربین قوی مجتبی افتادم. آن را در چادرش پیدا کردم و توانستم چند عکس با وضوح بالا از کمپ اصلی از منطقه ای که اطلاعات آن به ما داده شده بود بگیرم.

1 مرداد – 23 جولای

امروز آقای صادقی رایزن فرهنگی سفارت ایران در پاکستان به طور سرزده با هلی کوپتر به کمپ اصلی آمد. در طی چند روز گذشته او مرتبا با ما در تماس بود و جویای احوال. حال توانسته بود با جلب حمایت سفارت محترم ایران در پاکستان موافقت آنها را برای یک پرواز دیگر جلب کرده و آخرین تلاش ها برای امداد را به انجام رساند. با توماس لامل به منطقه آمده بود. این بار من هم با هلی کوپتر پرواز کردم و دوربین مجتبی را با خود بردم اما متاسفنه هوا در بالای 6300 متر خراب بود و امکان پرواز یا دید بالاتر از آن وجود نداشت.

همان روز صبح با بررسی مجدد عکسهایی که روز قبل گرفته بودم قانقا موفق شد نقطه ای را در حدود 100-200 متری سمت راست جایی که نقطه جی پی اس تماس ثریا بود پیدا کند که امکان دارد آیدین عزیز بوده باشد اگر چه نمی توان در این مورد کاملا مطمئن بود.

با آقای صادقی و توماس مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم امکان رسیدن به آیدین خود مستلزم انجام برنامه ای بزرگ است که حداقل در این برهه از زمان امکان انجام آن فراهم نیست. توماس قرار شد گزارش و تحلیل و نتیجه گیری خود را بعدا اعلام کند.

افشین به کمپ اصلی باز گشت.

2 مرداد – 24 جولای

وسایل را آماده کردیم تا روز بعد بیس کمپ را ترک کنیم. بدترین و تلخ ترین غروب زندگی ام را تجربه کردم. احساس می کردم چیزی نمانده است منفجر شوم.

3 مرداد – 25 جولای

بیس کمپ را به مقصد اسکاردو ترک کردیم.

از سایت داستان کوه


اشتراک گذاری :  |   |   |   |   |   |