روز جمعه 19/10/93
ساعت 7:25 از میدان معلم حرکت کردیم. از بولوار امیرکبیر یا همان جاده بوشهر سابق، راه کوهمره سرخی را در پیش گرفتیم تا به روستای کره بس( به فتح کاف) رسیدیم.در اینجا باید از ماشین پیاده می شدیم و کوهپیمایی را شروع کنیم. ساعت 8:30 صبح بود. نمی دانم از سرمای محیط بود یا از گرمای داخل ماشین که به محض پیاده شدن موجی از سرما به صورتمان خورد و باعث شد لباس های گرم خود را بپوشیم. بعد از 15 دقیقه پیاده روی تند، توقفی 15 دقیقه ای داشتیم برای نرمش صبحگاهی. گرمای حاصل از آن نرمش باعث شد لباس های گرم را درآورده و تا زمان برگشت، آن ها را نپوشیم.با گذاشتن سنگ توسط سرپرست در وسط یک رودخانه، از آن گذشتیم و به راه خود ادامه دادیم.همچنان که از شیب کوه بالا می رفتیم و از روستا دور می شدیم زمین های شیار خورده ی کشاورزی را می دیدیم که در زیر ستیغ آفتاب، بی رمغ از نرسیدن آب به ذرات وجودشان دراز کشیده بودند و درختان بی برگ کوهستان که شاخه های خشک و تکیده ی خود را به تمنای باران به سمت آسمان دراز کرده بودند و بالاخره کوه ها که با دیواره های وحشی و زیبای خود همچنان استوار و باصلابت خودنمایی می کردند. این قسمت از کوهستان زاگرس دارای درختان تنک بلوط و بادام کوهی است که صدای خش خش برگ های زرد و فروریخته از آن ها در زیر پاهایمان موسیقی یکنواخت و زیبایی ایجاد کرده بود و در بهاران این زیبایی ها صدچندان می شود البته اگر باران ببارد! در یکی از بالاترین قسمت های مسیر، سرپرست، رودخانه ی کم جانی را در ته دره نشانمان داد و گفت که چند سال قبل این جا بسیار پرآب و خروشان بوده به طوریکه ارتفاع آب به چندین متر می رسیده و کوهنوردان در آن آب تنی می کردند و حتی افرادی با خود قایق بادی می آوردند و به آب می انداختند. تصور آن صحنه و مقایسه ی آن با صحنه هایی که امروز می دیدیم آه از نهاد همه ی ما بلند کرد و این فکر دردناک از خاطرمان گذشت که نکند در آینده ای نه چندان دور، همین رودخانه ها ی کم رمق و بیجان هم برایمان خاطره شوند. خاطره ای گنگ از صدای پای آب که زیباترین موسیقی طبیعت بود و روحمان را به نرمی نوازش می داد. مبادا که چنین شود…!
از ساعت 9:15 تا 9:30 استراحتی 15 دقیقه ای داشتیم و راه را ادامه دادیم تا ساعت 11:40 که به آبشار رسیدیم. آبشار دلفریب و جذابی که هنوز در برابر بحران کم آبی مقاومت می کرد. آبی که با سرعت و شدت، خود را بر سنگ ها می کوبید یکی از دلنشین ترین صداهای طبیعت را به وجود می آورد و از آن زیباتر، سنگ هایی بود که در مسیر آب با پوشش سبز جلبک، فرش شده بودند. در مقابل چنین عظمتی بی احساس ترین افراد هم مقاومت خود را از دست داده و به آب می زنند؛ ما که جای خود داشتیم! بعد از صرف ناهار، کفش ها را درآورده و پاها را بی واسطه به آب سپردیم تا جانی تازه در روح و روانمان جاری شود و اگر اصرار سرپرست نبود معلوم نبود کی به ترک آبشار رضایت دهیم و البته با گرفتن عکس های فراوان، آن خاطره شیرین و لذت بخش را در حافظه مان ثبت کردیم.
ساعت 3 بعدازظهر، زمان بازگشت بود. از همان مسیر آمده برگشتیم به جز قسمتی کوتاه از راه که شیب تند و لغزنده ای داشت و سرپرست گروه، برای کوتاه تر شدن مسیر، آن را انتخاب کرده بود. زمان برگشت حدود دو ساعت و پانزده دقیقه طول کشید و مسیر رفت سه ساعت و نیم و طبق گفته ی سرپرست ، این راه در دفعات پیشین در زمان بسیار بیشتری طی شده بود و اعضای گروه به دلیل آمادگی جسمی و روحی مناسب توانسته بودند در مدت زمان کمتری آن را طی کنند. مسیر تنگ دم اسب، مسیر بسیار زیبایی است از آن جهت که تنوع زیادی دارد؛ شما در این مسیر مجبورید از رودخانه رد شوید، از شیب های تند بالا روید، قسمتی را دست به سنگ حرکت کنید و دوباره از شیب تند پایین بیایید و این عدم یکنواختی به جذابیت این مسیر می افزاید. یکی دیگر از ویژگی های این مسیر، خالی بودن طبیعت از زباله است. خوشبختانه به دلیل اینکه افراد عادی نمی توانند از این گذرگاه دشوار عبور کنند و فقط تیم های کوهنوردی چنین توانایی دارند، در بین راه هیچ گونه زباله ای که نشان از وجود افراد دیگر در این مکان باشد دیده نمی شود و از این بابت جای شکرش باقیست چرا که هنوز طبیعت بکر اینجا بر اثر ندانم کاری های افراد بی مسئولیت آلوده نشده است.
ساعت 5:15 به روستای کره بس رسیدیم. گله های گوسفندان از کوهستان به سمت روستا در حرکت بودند، صدای گاوی از دوردست ها می آمد، چراغ خانه های روستایی در حال روشن شدن بود، دو مرد؛ تکه های چوبی را که از درختان کوهستان بریده بودند به خانه می بردند، ابرهای پراکنده بالای سرمان کم کم شروع به باریدن کرده بودند و این ها همه یعنی زندگی همین جاست؛ دور از دود و ترافیک و فضاهای تنگ شهری و هیاهوی آدم های خسته و درمانده و گرفتار شده در آهن آلاتی که روزی برای رفاه خود ساخته بودند! آدم یاد این شعر زیبای فروغ می افتد که می گفت: ” چقدر باید پرداخت؟ چقدر باید برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت؟! ما هر چه را که باید از دست داده باشیم از دست داده ایم. ما بی چراغ به راه افتادیم..!”
سوار ماشین شدیم و در میان حرف و صدا و خنده بی آنکه متوجه گذشت زمان شویم ساعت 6:30 بعدازظهر به میدان معلم رسیدیم و از هم خداحافظی کردیم. سپاس یزدان پاک را که به ما سلامتی و همت داد تا از زیباییهای بی کران خلقتش لذت ببریم.
گزارش :مژگان باقری